اشك وبوسه......
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 2021
بازدید کل : 99482
تعداد مطالب : 382
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

تماس با مدیر

پیج رنک گوگل وصیت شهدا

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

چاپ این صفحه قرآن آنلاین

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی

Amargir.net
پربازدیدترین مطالب

کد پربازدیدترین

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 382
:: کل نظرات : 52

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 13
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 2021
:: بازدید سال : 7895
:: بازدید کلی : 99482
نویسنده : سرباز ولايت
یک شنبه 13 مهر 1393

اشك و بوسه (خاطره ای از شهید چمران) مادرم از دست مصطفي خيلي عصباني بود . يك روز عصر كه مصطفي آمده بود تا مرا به خانه ببرد ، مامان گفت: كجا ؟ گفتم : خانة شوهرم . به همين سادگي . فرياد زد سر مصطفي و گفت : تو دخترم را جادو كرده اي ! همين الان طلاقش بده . انتظار چنين حالتي را از مادرم نداشتيم . اصلاً آرام نمي شد . آن شب با مصطفي نرفتم . تا آن كه چند شب بعد حال مامان خيلي بد شد . ناراحتي كليه داشت . مصطفي كه آمد دنبالم ، گفتم : مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمي توانم همين طوري رهايش كنم . مصطفي آمد بالاي سر مامان . ديد چه قدر درد مي كشد . اشك هايش سرازير شد. دست مامانم را مي بوسيد و مي گفت : دردتان را به من بگوييد . دكتر آورديم بالاي سرش و گفت : بايد برود بيروت بستري شود . آن وقت ها اسراييل بيروت و صور را دائم بمباران مي كرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفي گفت : من مي برمشان . مامان را روي دستش بلند كرد . من هم راه افتادم و رفتيم بيروت . يك هفته مامان بيمارستان بود و مصطفي به من سفارش كرد كه بالاي سر مادر باشم . مامان كه خوب شد و به خانه آمديم ، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم . يادم هست روزي كه مصطفي به دنبالم آمد ، قبل از آن كه ماشين را روشن كنم ، دست مرا گرفت و بوسيد و با گريه از من تشكر مي كرد . من گفتم : براي چي مصطفي ؟! گفت : اين دستي است كه روزها به مادرش خدمت كرده است و مقدس است . من از شما ممنونم كه با اين محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد . گفتم : مصطفي ! بعد از اين همه كارها كه با شما كردند ، اين ها را مي گوييد؟ گفت : آن ها كه كردند ، حق داشتند ، چو ن شما را دوست دارند . من را نمي شناسند و اين طبيعي است كه هر پدر و مادري مي خواهند دخترشان را حفظ كنند .




:: برچسب‌ها: بيت الشهدا روستاي اسماعيل قنبر, اشك وبوسه, خاطره اي از شهيد چمران, شهيد چمران, روستاي اسماعيل قنبر ,
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
بسم رب الشهدا والصديقين سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وب سايت سبكبلان عاشق؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سبكبالان عاشق  آدرسwww.shaied-ebrahimi.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.